۱۹ اسفند ۰۳
واقعیت اینه خیلی وقتا اینجا با بغض نوشتم. یه روزایی در حالی اینجا پست می ذاشتم که نمی تونستم کلمه ها رو از پشت اشکچشمام درست ببینم. ولی هیچ وقت فکرشم نمی کردم یه روز بیام اینجا از دردی بنویسم که به نظرم خیلی بزرگه. من اون اندازه قوی نیستم که بتونم این درد رو تحمل کنم. دلم برای خودم می سوزه و از خودم بیشتر برای اطرافیانم. دو روز گذشته کلا اگه دو ساعت خوابیده باشم. ذهنم پر از چرت و پرته و دارم خودمو برای چیزی اماده می کنم که به شدت ازش می ترسم و لحظه ای از ذهنم خالی نمیشه. من خیلی ترسو و مستاصلم.