فردا فرزندش متولد میشه. یه دختر گوگولی مگولی. دقیقا همون روزی که من فهمیدم باردارم، اون با شیرینی اومده بود و خبر بارداریشو داد. من اون شب چیزی نگفتم. ولی مادر همسرم از چهرمیه حدسایی زده بود و از اون روز گیر داد که برو آزمایش. من نمی خواستم تا بعد از سونوی قلب و مطمئن شدن، خبر بارداریمواعلام کنم ولی اصرارهای اون باعث شد قبل از رفتن به سونو بهشون بگم که باردارم.
بعضی وقتا که به اون روزا فکر می کنم دلممی خواد برای اینکه مجبورم کرد کاری رو انجام بدم که آمادگی و تصمیمشو نداشتم، نبخشمش. ولی می بینم اون تقصیری در اتفاقی که برام پیش اومد نداشت.
حالا نه ماه گذشته. من نه ماه تغییر کسی رو می دیدم که اگه بخت با منم یار بود الان باید مثل اون هیجان به دنیا اومدن فرزندم رو می داشتم. نمی تونم تو قالب کلمات بگم که چه رنج بزرگی بود و من مثل همیشه چقدر تلاش کردم به روی خودم نیارم و خودمو قوی نشون بدم. برام سخته ولی باید اینجا می نوشتمش تا تو ذهنم کمرنگ تر بشه و بتونم راحت تر با این قضیه کنار بیام.
می خواستم بگم من تو زندگیم به خیلی چیزا سخت رسیدم، می خواستم از خدا گلایه کنم که منو خیلی وقتا تا لب چشمه برده ولی تشنه برگردونده. می خواستم همه چیو بندازم گردن این و اون. ولی واقعیت اینه این درست نیست. درسته در ماه هایی که گذشت خیلی وقتا از یاداوری انچه بود و شد اشکام جاری می شد ولی منصفانه نیست تمام لطف هایی که خدا در این مدت بهم کرده رو نادیده بگیرم، موفقیت های شغلیم بی شک لطف خدا بوده. اگه تو زندگیم به سرمایه ای رسیدم بی شک خواست و توجه خدا بوده. اگه چیزی رو هم از دست دادم حتما حکمت خدا بوده.
احتمالا از فردا باید خیلی قوی تر از قبل باشم تا مورد ترحم دیگران (چیزی که ازش متنفرم) قرار نگیرم. می دونم برام سخته ولی وقتی محکوم به انجام کاری باشی راهشوپیدا می کنی و اونوقت می بینی انسان چقدر قوی تر از چیزی که تصورش رومی کنه افریده شده.
خدایا شکرت، بدن ذکر جزئیات.