عجیب نیست یادمنمیاد پارسال در چنین شبی چه احساسی داشتم؟! چرا من که بی اهمیت ترین ماجراهای زندگیم رو اینجا ثبت می کردم از نوشتن مهمترین رویدادها و اتفاقات زندگیم بی خیال رد شدم؟! چرا واقعا!؟ چرا ننوشتم پارسال در اولین شب عقدم چه احساسی داشتم؟ یادم هست ساعت حدود ۹ صبح عقد کردیم. بعد رفتیم یه دور زدیم و برگشتیم خونه مامانم اینا. بعدم رفتیم خونه مادر همسرم. یادمنمیاد بعد از اونچطوری گذشت و چه احساساتی بر من غلبه کرد(:
یادمه روزای قبلش به شدت در حال و احوال بدی به سر می بردم. در یک جور بلاتکلیفی مزمن. یه ادمی که داشت با کسی تا استانه عقد کردن پیش می رفت در حالیکه نمی دونست با خودش چند چنده!
تو نه ماهی که عقد بودم حالات روحی بسیار متفاوتی رو تجربه کردم. اگه الان ازم بپرسی برایند دوران عقدم چطوری بود می گم کاملا خنثی بودم. انگار همه ی حس های عالم در من مرده بود و این برای من که همیشه فکر می کردم بسیار رمانتیک و عاشقانه ازدواج خواهم کرد خیلی عجیب بود.
در این مدت سفرهای زیادی رفتم. دعواهای زیادی کردم. اشک ریختم. خندیدم. بغل کردم. بوسیدم و باورم نمیشه یکسال از یکی شدنم با کسی گذشت که هیچ وقت در رویاهام تصورش نمی کردم(:
الان چه حسی نسبت بهش دارم؟!
از حسم نمی نویسم تا ببینم ان شاالله یک سال بعد یادممیاد..