هفته ای که گذشت از سخت ترین روزهای زندگیم بود. چیزهایی رو تجربه کردم که همیشه فکر می کردم از توانم خارجه.
خدا ادم رو با مال ، فرزند، سلامتی ، خانواده و چیزایی مثل این امتحان می کنه. خدایا شکرت. هرچقدرم گریه کنم هیچی عوض نمیشه. خودت دادی، خودتم دلت خواست بگیری پس شکر.
از قدیم گفتن: به حسنت نناز به تبی بنده/ به مالت نناز به شبی بنده. به چیزی مغرور شدم که خدا اونقدر راحت اونو ازم گرفت تا بهم بفهمونه همه چی به خواست اونه و در اختیار اون نه به برنامه ریزی و خواست من. خدایا اشتباه کردم. معذرت می خوام. منو ببخش.
واقعیت اینه خیلی وقتا اینجا با بغض نوشتم. یه روزایی در حالی اینجا پست می ذاشتم که نمی تونستم کلمه ها رو از پشت اشکچشمام درست ببینم. ولی هیچ وقت فکرشم نمی کردم یه روز بیام اینجا از دردی بنویسم که به نظرم خیلی بزرگه. من اون اندازه قوی نیستم که بتونم این درد رو تحمل کنم. دلم برای خودم می سوزه و از خودم بیشتر برای اطرافیانم. دو روز گذشته کلا اگه دو ساعت خوابیده باشم. ذهنم پر از چرت و پرته و دارم خودمو برای چیزی اماده می کنم که به شدت ازش می ترسم و لحظه ای از ذهنم خالی نمیشه. من خیلی ترسو و مستاصلم.
امسال سه تا مدرسه تاپ شهر درس می دم و امسال از همیشه خسته ترم. ۳۱۰ تا دانش اموز دارم که جدا از خصوصیات اخلاقی متفاوت، در سطوح بالایی از ادعا به سر می برن ( اکثرشون، نه همه) ولی الان که داشتمورقه های امتحان ترمشونو تصحیح می کردم و هرازگاهی اسمشونم می خوندم، به یه نکته جالب رسیدم.
ادما تو دوست داشتن من صفر و صدن. یا خیلی دوستم دارن یا ازممتنفرن. با اینکه اخلاق من برای همه ی این ۳۱۰ تا آدم یکسانه ولی بعضیاشون دیوانه وار دوستمدارن و بعضیا به هیچ وجه باهام حال نمی کنن(:
حالا اینو از کجا می گم؟! از رفتار والدینشون! مثلا یه روز صبح همینکه وارد مدرسه شدم دیدم یه خانم موجه و شیک اومد جلو که، نمی دونید چقدر خوشحالم بالاخره دیدمتون، یکتا انقدر از شما توخونه و بین اعضای خانواده تعریف کرده که حتی دایی و خاله هاشم شما رومی شناسن! من امروز فقط اومدم ببینم خانمی که دخترم عاشقش شده و فقط به عشق اون دائم کتاب علوم دستشه کیه! بعدمازمخواهش کرد یه روز یا دعوتشوقبول کنم برم خونشون یا افتخار بدم باهاشون برم کافی شاپ(:
یا همین چند روز پیش وقتی از کلاس داشتم می رفتم دفتر، معاون مدرسه گفت مادر یکی از بچه ها دنبالت می گشت. رفتم بیرون دیدم یه خانمی خودشو مادر یکی از بچه ها معرفی کرد و فقط برای من تو یه پاکت کادوی روز مادر اورده بود.(مبلغی پول) و گفت امیدوارم نگاه فاطمه زهرا همیشه به زندگیتون باشه.
از اون طرف بعضی از بچه ها یه جوری ازم بدشون میاد که انگار سالیان سال باهم پدرکشتگی داشتیم. هی به خاطر اونا باید به مدیر ومسئول پاسخگو باشم چرا ایشون فیزیکو یاد نمی گیره، یا چرا نمره ش ۰/۲۵ کم شده.
و جالب تر ااینکه هیچکدوم از این دو گروه اونقدر که فکر می کنن براماهمیت ندارن. به قول مدیر اون مدرسه( پیرامونموضوع یکی از بچه ها که بهم علاقمند شده بود ومن به ابراز احساساتش واکنشی نشون نمی دادم) : بدبخت نمی دونن دارن رودیوار کی خاطره می نویسه((:
بعضی وقتا احساس می کنم سن ادم وقتی از سی می گذره، خداوند زمان رو براش رو دور تند می ذاره. همه چی خیلی سریعتر از همیشه براش می گذره. انگار دیروز بود که خواهرم از اونور دنیا برگشت به وطن و دیروز دوباره بعد از یک ماه برگشت به جایی که می گفت بهش تعلق خاطر پیدا کرده و دلش براش تنگ شده. انگار دیروز بود که می خواستم اولین سفره هفت سین خونه خودمو متفاوت تر از همیشه بچینم و دنبال شمع و گل و گلدون بودم. حالا تقریبا ۵ ماه از شروع سال گذشته و این برام باور نکردنیه. انگار دیروز بود بر سر دوراهی ازدواج روزگارم درهم واشفته شده بود. خلاصه یه روزی شاید برگردماینجا و بنویسم انگار دیروز بود که میومدم اینجا می نوشتم در حالیکه سال ها از اون روزا گذشته.
اومدم بگم قدر لحظه های امروزو بدون، ناگهان به خودت میای و می بینی به دیروزی تبدیل شده که سالها ازش گذشته.همین.
زندگی همیشه اونجوری که فکر می کنیم پیش نمی ره. امروز برای چیزی غمگینم که هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز برای همچین موضوعی فکر کنم بار بزرگی روی شونه هام سنگینی می کنه.
عجیب نیست یادمنمیاد پارسال در چنین شبی چه احساسی داشتم؟! چرا من که بی اهمیت ترین ماجراهای زندگیم رو اینجا ثبت می کردم از نوشتن مهمترین رویدادها و اتفاقات زندگیم بی خیال رد شدم؟! چرا واقعا!؟ چرا ننوشتم پارسال در اولین شب عقدم چه احساسی داشتم؟ یادم هست ساعت حدود ۹ صبح عقد کردیم. بعد رفتیم یه دور زدیم و برگشتیم خونه مامانم اینا. بعدم رفتیم خونه مادر همسرم. یادمنمیاد بعد از اونچطوری گذشت و چه احساساتی بر من غلبه کرد(:
یادمه روزای قبلش به شدت در حال و احوال بدی به سر می بردم. در یک جور بلاتکلیفی مزمن. یه ادمی که داشت با کسی تا استانه عقد کردن پیش می رفت در حالیکه نمی دونست با خودش چند چنده!
تو نه ماهی که عقد بودم حالات روحی بسیار متفاوتی رو تجربه کردم. اگه الان ازم بپرسی برایند دوران عقدم چطوری بود می گم کاملا خنثی بودم. انگار همه ی حس های عالم در من مرده بود و این برای من که همیشه فکر می کردم بسیار رمانتیک و عاشقانه ازدواج خواهم کرد خیلی عجیب بود.
در این مدت سفرهای زیادی رفتم. دعواهای زیادی کردم. اشک ریختم. خندیدم. بغل کردم. بوسیدم و باورم نمیشه یکسال از یکی شدنم با کسی گذشت که هیچ وقت در رویاهام تصورش نمی کردم(:
الان چه حسی نسبت بهش دارم؟!
از حسم نمی نویسم تا ببینم ان شاالله یک سال بعد یادممیاد..
رفتیم رشت. نزدیک میدون شهرداری پارک کردیم و پیاده راه افتادیم سمت میدون. موقع برگشتن به سمت ماشین کنار پیاده رو یه کیوسک کوچیک دیدم با کتابایی که کنار پیاده رو با نظم و ترتیب چیده شده بودن. اولین بار بود کتابای دست دوم فروشی می دید. با شوق شروع کرد اونا رو برانداز کردن. منم بهش پیوستم. شروع کردم اسم کتابا رو بلند بلند خوندن و هرکدومو که قبلا خونده بودم اعلام می کردم و یه خلاصه ای از کتاب براش می گفتم.
گفت برام یه کتاب می خری؟
گفتم کدومو می خوای؟
گفت هرکدومو که خودت دوست داری.
کتاب " مثل خون در رگهای من" شاملو نظرمو جلب کرد. پرسیدم اینو می خوای؟ گفت در مورد چیه؟ گفتم در مورد نامه های عاشقانه شاملو به آیدا. نه شاملو رو می شناخت نه آیدا رو. گفت خوبه.
بین کتابای دست چندم که معلوم نبود روزگاری تو دست های چه کسی ورق خوردن، کتاب کیمیاگر پائلو کوئلو بهم چشمک زد. گفتم اینم برات می خرم، فکر کنم خوشت بیاد.
پرسید موضوعش در مورد چیه؟
گفتم در مورد چوپانی که به دنبال گنجش رفت ولی فهمید اون همیشه کنارش بوده.
موقع حساب کردن قیمت کتابا وقتی فروشنده صفحه اولشونو باز کرد تا قیمتی رو که با مداد صفحه اولش نوشته بود ببینه، دیدم هردو کتاب به کسی تقدیمشدن. اول کتاب کیمیاگر کسی در تاریخ ۲۲ / ۱۰ / ۹۷ با خودکار نوشته بود : فرشته زمینی روزت مبارک. و کتاب عاشقانه های شاملو احتمالا توسط یک عاشق دلخسته در ۱۲/ ۳ / ۱۴۰۲ به مهرشاد عزیز تقدیم شده بود.
وقتی اومدیم خونه، کتابا رو که ورق زدم دیدم وسط کتاب " مثل خون در رگ های من" کلی گلبرگ خشک شده ی رز آبی هست. به همسرم گفتم چه جالب. چطور میشه کسی کمتر از یک سال پیش یک کتاب عاشقانه هدیه گرفته باشه بعد اونو با گلبرگ های وسطش فروخته باشه؟ یعنی مهرشاد بیخیال عشق نویسنده ی جمله ی بنفش اول کتاب شده یا نویسنده احساس کرده عشق مهرشاد دیگه مثه خون در رگهاش جاری نیست؟
بهش گفتم گاهی عشق همین قدر کوتاه و مسخره هست و تاکید کردم من اعتقادی به عشق ندارم.
+ پ. ن: الان که داشتم این متن رو می نوشتم همسرم از محل کارش sms داد: برای ناهار خوشمزت ممنونم عشقم💖
و من هنوز فکر می کنم واقعا عشقشم؟ و آیا واقعا عشق وجود داره؟
ببین کی خیلی وقته اینجا سر نزده. همونی که حداقل روزی ۴، ۵ بار گذرش به اینورا میفتاد.
جونم برات بگه که زمان بیش از چیزی که می تونم تصورش رو بکنم داره زود می گذره. ۱۶ آذر جشن عروسی گرفتم و الان ۲ بهمن هست در حالیکه احساس می کنم گویی ۲۰ ساله ازدواج کردم.
تو این مدت چندتا ماجرا از سر گذروندیم و هنوز باورم نمیشه همشون تو همین مدت کوتاه اتفاق افتادن.
چند روز دیگه روز مرده، یادمه پارسال وقتی در جریان آشنایی، روز مرد رو به آقایی که الان همسرمه تبریک نگفتم، کلی بهش بر خورده بود(: امسال روز مرد و تولدشون تقریبا مقارن شده. دارم فکر می کنم اگه متوجه بشه هیچ برنامه ای برای هیچکدوم ندارم چطوری برخورد خواهد کرد. اگه متوجه بشه می خوام پول کادوی تولدشو براش کارت به کارت کنم چی!؟
البته دیروز بهش گفتم که احتمالا هدیه ای در کار نیست. اونم گفت چون روز زن هدیه ای برام نگرفته می تونیم با یه هدیه نزدیک عید همدیگه رو سورپرایز کنیم. هرچند لابه لای حرفاش گفت سه دنگ خونه ای که به نامم کرده هدیه روز زن بوده ولی می دونست اگه بیشتر ادامه بده باز قشقرق می کنم.
+ به مفلس شدن دچار نشیم صلوات
++ عاشق بودن چه شکلیه؟!
امسال یه مدرسه نمونه و خاص درس می دم. سطح خانوادگی و مالی بچه ها در حد خوب و خیلی خوبه. اکثرا بچه هایی هستن که روتین روزانه کلاسای فوق برنامه دارن. باشگاه، شنا، کلاسای زبان و موسیقی جزو کلاسای مشترک بعد از مدرسشونه.
نمی دونم من سطح توقعم ازشون بالاعه و امتحاناشونو سخت می گیرم یا سطح درسیشون زیاد بالا نیست و نمره هاشون کم میشه. چند روز پیش ازشون امتحان گرفتم. یکی از شاگرد خوبا بعد از امتحان اومد گفت خانم خواهش می کنم اگه ۱۷/۵ شدم بهم ۱۸ بدید. من تا حالا نمره کمتر از ۱۸ نگرفتم. گفتم باشه حالا صبر کن ورقتو صحیح کنم.
امروز وزقشو بهش دادم ۱۳/۷۵ شده بود. بماند چقدر اومد گفت من هیچ وقت نمرم کمتر از ۱۸ نبوده و این حرفا. اخر زنگ که دید حرفاش تو کتم نمی ره گفت حداقل میشه ۰/۲۵ بهم بدید نمرم رند شه؟
دانش اموز خیلی خوبیه و می دونم می تونه جبران کنه ولی خندم گرفته بود از این همه تغییر در سطح خواسته ش. شاید خصلت آدمی همینه، کوتاه اومدن و پذیرش شرایط. البته بعضیا استثنا هستن. سختن و شرایط رو به نفع خودشون تغییر می دن. خواهرم جزو این استثناهاست. امیدوارم هرجا هست خدا مراقبش باشه.