یک‌سال گذشت

عجیب نیست یادم‌نمیاد پارسال در چنین شبی چه احساسی داشتم؟! چرا من که بی اهمیت ترین ماجراهای زندگیم رو اینجا ثبت می کردم از نوشتن مهمترین رویدادها و اتفاقات زندگیم بی خیال رد شدم؟! چرا واقعا!؟ چرا ننوشتم پارسال در اولین شب عقدم چه احساسی داشتم؟ یادم هست ساعت حدود ۹ صبح عقد کردیم. بعد رفتیم یه دور زدیم و برگشتیم خونه مامانم اینا. بعدم رفتیم خونه مادر همسرم. یادم‌نمیاد بعد از اون‌چطوری گذشت و چه احساساتی بر من غلبه کرد(:

یادمه روزای قبلش به شدت در حال و احوال بدی به سر می بردم. در یک جور بلاتکلیفی مزمن. یه ادمی که داشت با کسی تا استانه عقد کردن پیش می رفت در حالیکه نمی دونست با خودش چند چنده! 

تو نه ماهی که عقد بودم حالات روحی بسیار متفاوتی رو تجربه کردم. اگه الان ازم بپرسی برایند دوران عقدم چطوری بود می گم کاملا خنثی بودم. انگار همه ی حس های عالم در من مرده بود و این برای من که همیشه فکر می کردم بسیار رمانتیک و عاشقانه ازدواج خواهم کرد خیلی عجیب بود.

در این مدت سفرهای زیادی رفتم. دعواهای زیادی کردم. اشک ریختم. خندیدم. بغل کردم. بوسیدم و باورم نمیشه یکسال از یکی شدنم با کسی گذشت که هیچ وقت در رویاهام تصورش نمی کردم(:

الان چه حسی نسبت بهش دارم؟!

از حسم نمی نویسم تا ببینم ان شاالله یک سال بعد یادم‌میاد..

 

  • میس واو

مثل خون در رگهای من

رفتیم رشت. نزدیک میدون شهرداری پارک کردیم و پیاده راه افتادیم سمت میدون. موقع برگشتن به سمت ماشین کنار پیاده رو یه کیوسک کوچیک دیدم با کتابایی که کنار پیاده رو با نظم و ترتیب چیده شده بودن. اولین بار بود کتابای دست دوم فروشی می دید. با شوق شروع کرد اونا رو برانداز کردن. منم بهش پیوستم. شروع کردم اسم کتابا رو بلند بلند خوندن و هرکدومو که قبلا خونده بودم اعلام می کردم و یه خلاصه ای از کتاب براش می گفتم.

گفت برام یه کتاب می خری؟

گفتم کدومو می خوای؟

گفت هرکدومو که خودت دوست داری.

کتاب " مثل خون در رگهای من" شاملو نظرمو جلب کرد. پرسیدم اینو می خوای؟ گفت در مورد چیه؟ گفتم در مورد نامه های عاشقانه شاملو به آیدا. نه شاملو رو می شناخت نه آیدا رو. گفت خوبه. 

بین کتابای دست چندم که معلوم نبود روزگاری تو دست های چه کسی ورق خوردن، کتاب کیمیاگر پائلو کوئلو بهم چشمک زد. گفتم اینم برات می خرم، فکر کنم خوشت بیاد.

پرسید موضوعش در مورد چیه؟

گفتم در مورد چوپانی که به دنبال گنجش رفت ولی فهمید اون همیشه کنارش بوده.

موقع حساب کردن قیمت کتابا وقتی فروشنده صفحه اولشونو باز کرد تا قیمتی رو که با مداد صفحه اولش نوشته بود ببینه، دیدم هردو کتاب به کسی تقدیم‌شدن. اول کتاب کیمیاگر کسی در تاریخ ۲۲ / ۱۰ / ۹۷ با خودکار نوشته بود : فرشته زمینی روزت مبارک. و کتاب عاشقانه های شاملو احتمالا توسط یک عاشق دلخسته در ۱۲/ ۳ / ۱۴۰۲ به مهرشاد عزیز تقدیم شده بود. 

وقتی اومدیم خونه، کتابا رو که ورق زدم دیدم وسط کتاب " مثل خون در رگ های من" کلی گلبرگ خشک شده ی رز آبی هست. به همسرم گفتم چه جالب. چطور میشه کسی کمتر از یک سال پیش یک کتاب عاشقانه هدیه گرفته باشه بعد اونو با گلبرگ های وسطش فروخته باشه؟ یعنی مهرشاد بیخیال عشق نویسنده ی جمله ی بنفش اول کتاب شده یا نویسنده احساس کرده عشق مهرشاد دیگه مثه خون در رگهاش جاری نیست؟

بهش گفتم گاهی عشق همین قدر کوتاه و مسخره هست و تاکید کردم من اعتقادی به عشق ندارم.

+ پ. ن: الان که داشتم این متن رو می نوشتم همسرم از محل کارش sms داد: برای ناهار خوشمزت ممنونم عشقم💖

و من هنوز فکر می کنم واقعا عشقشم؟ و آیا واقعا عشق وجود داره؟

  • میس واو

اولین روز مرد

ببین کی خیلی وقته اینجا سر نزده. همونی که حداقل روزی ۴، ۵ بار گذرش به اینورا میفتاد.

جونم برات بگه که زمان بیش از چیزی که می تونم تصورش رو بکنم داره زود می گذره. ۱۶ آذر جشن عروسی گرفتم و الان ۲ بهمن هست در حالیکه احساس می کنم گویی ۲۰ ساله ازدواج کردم.

تو این مدت چندتا ماجرا از سر گذروندیم و هنوز باورم نمیشه همشون تو همین مدت کوتاه اتفاق افتادن. 

چند روز دیگه روز مرده، یادمه پارسال وقتی در جریان آشنایی، روز مرد رو به آقایی که الان همسرمه تبریک نگفتم، کلی بهش بر خورده بود(: امسال روز مرد و تولدشون تقریبا مقارن شده. دارم فکر می کنم اگه متوجه بشه هیچ برنامه ای برای هیچکدوم ندارم چطوری برخورد خواهد کرد. اگه متوجه بشه می خوام پول کادوی تولدشو براش کارت به کارت کنم چی!؟

البته دیروز بهش گفتم که احتمالا هدیه ای در کار نیست. اونم گفت چون روز زن هدیه ای برام نگرفته می تونیم با یه هدیه نزدیک عید همدیگه رو سورپرایز کنیم. هرچند لابه لای حرفاش گفت سه دنگ خونه ای که به نامم کرده هدیه روز زن بوده ولی می دونست اگه بیشتر ادامه بده باز قشقرق می کنم.

+ به مفلس شدن دچار نشیم صلوات

++ عاشق بودن چه شکلیه؟!

  • میس واو

پذیرش در این حد!

امسال یه مدرسه نمونه و خاص درس می دم. سطح خانوادگی و مالی بچه ها در حد خوب و خیلی خوبه. اکثرا بچه هایی هستن که روتین روزانه کلاسای فوق برنامه دارن. باشگاه، شنا، کلاسای زبان و موسیقی جزو کلاسای مشترک بعد از مدرسشونه.

نمی دونم من سطح توقعم ازشون بالاعه و امتحاناشونو سخت می گیرم یا سطح درسیشون زیاد بالا نیست و نمره هاشون کم میشه. چند روز پیش ازشون امتحان گرفتم. یکی از شاگرد خوبا بعد از امتحان اومد گفت خانم خواهش می کنم اگه ۱۷/۵ شدم بهم ۱۸ بدید. من تا حالا نمره کمتر از ۱۸ نگرفتم. گفتم باشه حالا صبر کن ورقتو صحیح کنم.

امروز وزقشو بهش دادم ۱۳/۷۵ شده بود. بماند چقدر اومد گفت من هیچ وقت نمرم کمتر از ۱۸ نبوده و این حرفا. اخر زنگ که دید حرفاش تو کتم نمی ره گفت حداقل میشه ۰/۲۵ بهم بدید نمرم رند شه؟

دانش اموز خیلی خوبیه و می دونم می تونه جبران کنه ولی خندم گرفته بود از این همه تغییر در سطح خواسته ش. شاید خصلت آدمی همینه، کوتاه اومدن و پذیرش شرایط. البته بعضیا استثنا هستن. سختن و شرایط رو به نفع خودشون تغییر می دن. خواهرم جزو این استثناهاست. امیدوارم هرجا هست خدا مراقبش باشه.

  • میس واو

سفرت سلامت

الان که دارم توی ذهنم دنبال کلمه می گردم تا کنار هم بچینم و احساسمو برات روی کاغذ بیارم می دونم تا چند روز دیگه جایی هستی که خورشید زودتر از اینجا در آغوشت می گیره و شب چادر مخمل سیاهشو زودتر روی سرت می کشه. می دونم تا چند روز دیگه چشمت به جای خشت و خاک کویر، پر میشه از آب و جنگل. شاید وقتی این جمله ها رو می خونی، دیدار بعدیمون به روزها و ماه ها بعد موکول شده باشه و به گمونم کنار اومدن با این موضوع چنان سخته که فقط شادی اینکه رفتی دنبال آرزوهات باعث میشه بتونم جلوی اشکامو بگیرم.
خواهر قشنگم شاید ندونی تو بهترین دوست و مورد اعتمادترین هم صحبتم بودی. همیشه تلاش و پشتکارتو تحسین می کردم. بیشتر از خودت به توانایی هات ایمان داشتم و مطمئن بودم وقتی چیزی رو بخوای دیر یا زود بهش می رسی و همیشه می رسیدی. بیش از چیزی که تصور کنی نبودنت احساس خواهد شد، حتی از همین لحظه جای خالیت به در و دیوار خونه دهن کجی می کنه.
راستشو بخوای بین همه ی آرزوهای خوبی که برات داشتم هیچ وقت آرزوی کوچ برات نکردم. چون دلم نمی خواست از اینجا بری. دروغ چرا؟ هر وقت می دیدم از رفتن منصرف میشی خوشحال میشدم. هرچند هنوز باورش برام سخته که دیگه زیر آسمون یک کشور نیستیم و با اینکه با قلبم ناراحتم که انگار به اندازه ی چندین سال نوری ازم دوری ولی با مغزم برات خیلی خوشحالم که به چیزی که همیشه دنبالش بودی رسیدی و آینده ی درخشانی رو برات آرزو می کنم. می دونم کسی که جرات عبور از ساحل امنش رو داشته باشه، روزی ناخدای کشتی زندگی خودش در اقیانوس معنا و چیستی زندگی میشه و تو همیشه این جرات رو داشتی و همین تو رو بی نظیر می کنه.
شاید دیگه نتونیم باهم زیاد سفر بریم، نتونیم باهم بخندیم، نتونیم باهم دعوا کنیم، نتونیم باهم لوس حرف بزنیم و کنار هم خاطره بسازیم ولی از صمیم قلب آرزو می کنم با همسر عزیزت سفرهای زیادی برید، دنیا رو بگردید و خاطره های قشنگی کنار هم و برای هم بسازید. آرزو می کنم همیشه راهتون به سوی خوشبختی باز باشه و هر آنچه از نیکی آرزو می کنید با تمام وجود لمسش کنید.
یادت باشه تو همیشه برای من ... ای! بی نهایت دوستت دارم و از هرچیز بهترینش رو برات از خدا می خوام.

به تاریخ آخرین روز تابستان ۱۴۰۲

* خواهرم فردا ان شاالله برای همیشه از ایران می ره و چقدر سخت بود براش در آخرین نامه از احساساتم و اینکه از الان چقدر دلتنگش میشم بنویسم.

  • میس واو

یادآوری یه دوست قدیمی

دانشجو که بودم یه همکلاسی داشتم افغان بود ولی تو ایران بزرگ شده بود. به شدت دختر مومنی بود و از قضای روزگار شد یکی از دوستای صمیمی دوران کارشناسیم. ویژگی بارز اخلاقی دیگه ش پشتکارش بود. الان ایتالیا زندگی می کنه. 

امروز داشتم ورقه هامو دسته بندی می کردم که بینشون اینو پیدا کردم:

( چرا نمی تونم عکس بذارم اینجا؟/: )

اینو درست کرده بودم ببینم از منظر اطرافیانم چه شخصیتی دارم. الان که فکر می کنم شاید چون اونموقع برام مهم بود که نظر دیگران در موردم چیه. یکی از اینا رو به این دوست افغانم داده بودم. چیزی که برام با مداد گوشه ی اون نوشته بود انقدر جالب بود که باعث شد اونو ۱۵ سال نگه دارم.

اون روز زینب برام نوشت:

قرآن کریم: ان الانسان علی نفسه بصیره. همانا انسان بر نفس خود آگاه است.

فائزه جان تعریف این خصایص در دستگاه مختصات من مولفه های متفاوتی داره تا نسبت به دستگاه مختصات تو! می گویند بزرگان: دستگاه مختصات مرجع انسان کامل است!

زینب بعد از ارشد مهاجرت کرد به ایتالیا، اونجا دکترا گرفت، ازدواج کرد، جدا شد و به تحصیل و اموزش کارهای جدید ادامه داد. از عکساش تو ایتالیا مشخصه هنوز سفت و سخت دینشو حفظ کرده و تنها چیزی که براش مهم نیست نظر دیگران در موردشه، چیزی که در مورد من خیلی وقتا برام اونقدر مهم بود که بهم ضربه زد. مثه من نباشید، مثه زینب باشید و زندگیتونو به آدما و نظراتشون گره نزنین(:

  • میس واو

عشق ساختنیه

چند روز پیش جور شد من و مریم بالاخره بریم خونه لیلا. هیچکدوم از ما با عشق ازدواج نکردیم. لیلا تقریبا ده ساله ازدواج کرده، مریم ۴ سال. از بیرون به زندگی هاشون نگاه کنی فکر می کنی زندگی خیلی ایده آلی دارن. هرکدوم حداقل دو تا خونه و ماشین دارن و کار و زندگیشون روی رواله. مریم به من می گفت احساس می کنم نسبت به اوایل به همسرت وابسته تر شدی. می گفت اونجوری که تو زندگیتو شروع کردی خیلی نگران بودم. بهش گفتم به نظرم ادما بعد از یه مدت به همدیگه عادت می کنن. لیلا گفت به نظر من ازدواجی که بدون عشق شروع بشه حتی اگه وابستگی بیاره هیچ وقت دلبستگی نمیاره. می گفت بعد از ده سال هنوز به همسرش دلبسته نیست. مریم اما می گفت به همسرش خیلی وابسته شده. منم دلم می خواست زندگیم با یه عشق دو طرفه شروع بشه. ولی هیچ وقت عاشق نشدم و به نظرم وقتی طعم عشق و دلبستگی رو نچشیده باشی پس نمی تونی فقدانشو درک کنی. می تونی رو همون وابستگی اسم دلبستگی بذاری، می تونی حس کنی عشق رو به مرور ساختی. واقعیت اینه دلم نمی خواد مثه لیلا فکر کنم در حالیکه به سختی تا حدودی با چیزی که سر راهم قرار گرفت دارم کنار میام.

  • میس واو

۵ ماهگی

دقیقا ۵ ماه پیش چنین روزی در کمال ناباوری عقد کردم(: امروز که ۵ ماه از اون روز می گذره، چند تا سفر با همسرم رفتم، بارها باهم دعوا کردیم، چندین بار قهر کردیم، مراسم های خانوادگی مختلف شرکت کردیم و من یاد گرفتم زندگی همیشه خنده نیست. همیشه هم غم نیست. همیشه بی دغدغه نیست. همیشه هم با چالش همراه نیست. خیلی چیزا با تصورات ما زمین تا آسمون فرق داره ولی هنر اینه بخوای برای کنار اومدن یا کم کردن این اختلاف بجنگی و من فهمیدم که تنها چیزی که اهمیت داره اینه که برای این جنگیدن دلیل داشته باشی. اون دلیل می تونه پررنگ کردن نقاط مثبت زندگیت باشه. می تونه نگاه کردن به اتفاقات از یه زاویه دیگه باشه، یا هر دلیل دیگه ای. اگه کسی نتونه اون دلیل رو پیدا کنه راحت وا می ده و همه چی تموم میشه. نمی گم ادم همیشه از این تموم شدن غصه ش می گیره، نه!شاید خیلی وقتا خوشحالم بشه. ولی ممکنه خیلی زود فرصت رو از خودش و طرف مقابلش بگیره.

  • میس واو

در جستجوی خونه

الان که دارم اینا رو می نویسم تو ماشین منتظر مردی نشستم که چند ماهی هست اسمش صفحه ی مشخصات همسر شناسناممو پر کرده. نیمه ی اسفند ماه بهش بله گفتم و اینچنین ناباورانه شد بخشی از من. برای من که فکر می کردم زندگی باید با یک عشق ناب و قشنگ شروع بشه همه چیز خیلی خیلی معمولی شروع شد؛ با مردی از یک خانواده سرشناس که اوایل هیچکدوم از ملاک های ظاهری مدنظرمو نداشت و من که سالها سختگیرانه همه ی پسرای دور و برمو رد کرده بودم ناباورانه خیلی راحت با اون سر سفره عقد نشستم. دلیل اینکه اومدم اینجا، این بود که بگم دختری که وقتی خواستگارش می گفت " خونه دو طبقه شخصی دارم" و اون مغرورانه می گفت" خب که چی؟ الان همه خونه دارن" حالا در به در دنبال اینه که آپارتمان کوچیک همسرشو با یه آپارتمان کمی بزرگتر عوض کنه تا شاید بتونه رسما زندگیشو شروع کنه و این یعنی زندگی همیشه اونجور که فکر می کنید یا اونجور که دوست دارید پیش نمی ره عزیزان(: شاید باید یاد بگیرم یه جاهایی کوتاه بیام یا راحت تر به زندگی نگاه کنم. هیچ چیز همیشه ایده آل ما نیست و نخواهد بود ولی شاید بتونه همینجوریش قشنگ باشه. این واقعیت زندگیه. باید نگاهمو عوض کنم وگرنه بهم سخت می گذره.

  • میس واو

این روزا(۷)

انگار سال ها اینجا نبودم. دلم برای نوشتن های گاه و بی گاه تو وبلاگم، وقت تنهایی، بی حوصلگی، خوشحالی و همه ی لحظه های تلخ و شیرینم تنگ شده.

این مدت که نبودم و فرصت نمی شد بنویسم اتفاقای زیادی افتاد. خواهرم ناگهان تصمیم گرفت قبل از محرم مراسم عقد و عروسیشو باهم برگزار کنه در حالیکه من هنوز منتظرم محرم و صفر تموم بشه تا مثلا مراسم بگیرم(: هنوز خیلی وقت ها با خودم فکر می کنم چی شد که تصمیم گرفتم ازدواج کنم و هنوز جواب قانع کننده ای برای اوی درونم ندارم. خیلی وقت ها مستاصل میشم ولی معتقدم خیلی از اتفاقات دست خود ادم نیست و ما فقط بازیگر سناریویی هستیم که از پیش نوشته شده.

پارسال این روزا کربلا بودم. وقتی برگشتم بیش از حد سبک‌و رها بودم. دلم می خواست امسالم می شد برم ولی تلاش و حرکتی براش نکردم و نشد.

دیگه اینکه شاید یه روز که یه کم روال زندگی متاهلی بیشتر دستم اومد اینجا به عنوان میسیز واو از قشنگی ها و تلخی های زندگی متاهلی بیشتر نوشتم ولی الان یه مقدار سردرگمم و بی حوصله. 

* خواهرم ان شاالله دو ماه دیگه ایران رو ترک می کنه و عجله ش برای گرفتن مراسم هم‌ همین بود.

  • میس واو

گاه نوشت های صورتی من!

من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

اینجا دختری می نویسد که نمی داند...
♢ خوب است با عادت های بد، یا بد است با عادت های خوب.
♢ آرام است، بعضی وقت ها شلوغ، یا شلوغ است بعضی وقت ها آرام.
♢ شاد است، بعضی وقت ها غمگین، یا غمگین است بعضی وقت ها شاد.
♢ شجاع است، بعضی وقت ها ترسو، یا ترسو است بعضی وقت ها شجاع.
♢ عاشق است، بعضی وقت ها فارغ، یا فارغ است بعضی وقت ها عاشق.
اینجا دختری معمولی از لحظه ها و افکارش می نویسد.

♤ به منظور دنبال شدن، نوشته هامو دنبال نکنید. دنبال کردن نوشته های هرکس کاملا سلیقه ایه.
Designed By Erfan Powered by Bayan