نمی دونم یه روزی اینجا رو می خونی یا نه ولی امروز که اینا رو می نویسم تقریبا یک ماه و نیم از ورق خوردن برگجدیدی از زندگیم می گذره. یک ماه و نیم از روزی که چشمامو بستم و اجازه دادم دست تقدیر منو به نقطه ای که در نظر گرفته ببره. تقریبا ۶ ماه پیش ناگهان در مسیر زندگیم سبز شدی. در مسیر زندگی کسی که بعدها بارها ازش پرسیدی چی شد که " میس واو" به من بله گفت و من هر بار قسم خوردم که واقعا نمی دونم چرا. برخلاف چیزی که منتظرش بودم زندگی مشترکمو با عشق شروع نکردم. انتظار داشتم شروع زندگی مشترکم مثل زمزمه عاشقانه ای باشه که پیرزنی تنها در کلبه ای دور افتاده به یاد یک عشق قدیمی زیر لب نجوا می کنه. اما اینجوری نبود. " میس واو" دختری که اولین چیزی که در نگاه اول در موردش می گفتن غرور و سخت پسندیش بود داشت با کسی آشنا می شد که هیچچچ کدوم از ملاک های مورد نظرش رو نداشت. با مردی که تصور می کرد مهربونه و همین مهربونیش اونو به ادامه دادن رابطه آشنایی ترغیب می کرد. ادامه می داد بدون اینکه ذره ای به علاقه ش به اون فرد اضافه بشه. میس واو شبیه یک ربات شده بود که حتی زمزمه های عاشقانه ی پسرک هم تو گوشش دروغ می نمود و "دوستت دارم" هاش دلشو نمی لرزوند. شاید یادت نیاد ولی اون روزی که التماس کردی دستتو بگیرم، تو اولین پسری بوده که دستمو تو دستاش می ذاشتم ولی حتی اندکی تپش قلبم بیشتر نشد در حالیکه قبل از اون تصور می کردم شاید اوین بار که این اتفاق بیفته اشکهام جاری بشه، منی که همیشه خودمو برای فقط یک نفر از هر آلودگی حفظ کرده بودم. حالا تو اون یک نفر بودی بدون اینکه بهت حس خاصی داشته باشم.
ادامه داره...