انگار سال ها اینجا نبودم. دلم برای نوشتن های گاه و بی گاه تو وبلاگم، وقت تنهایی، بی حوصلگی، خوشحالی و همه ی لحظه های تلخ و شیرینم تنگ شده.
این مدت که نبودم و فرصت نمی شد بنویسم اتفاقای زیادی افتاد. خواهرم ناگهان تصمیم گرفت قبل از محرم مراسم عقد و عروسیشو باهم برگزار کنه در حالیکه من هنوز منتظرم محرم و صفر تموم بشه تا مثلا مراسم بگیرم(: هنوز خیلی وقت ها با خودم فکر می کنم چی شد که تصمیم گرفتم ازدواج کنم و هنوز جواب قانع کننده ای برای اوی درونم ندارم. خیلی وقت ها مستاصل میشم ولی معتقدم خیلی از اتفاقات دست خود ادم نیست و ما فقط بازیگر سناریویی هستیم که از پیش نوشته شده.
پارسال این روزا کربلا بودم. وقتی برگشتم بیش از حد سبکو رها بودم. دلم می خواست امسالم می شد برم ولی تلاش و حرکتی براش نکردم و نشد.
دیگه اینکه شاید یه روز که یه کم روال زندگی متاهلی بیشتر دستم اومد اینجا به عنوان میسیز واو از قشنگی ها و تلخی های زندگی متاهلی بیشتر نوشتم ولی الان یه مقدار سردرگمم و بی حوصله.
* خواهرم ان شاالله دو ماه دیگه ایران رو ترک می کنه و عجله ش برای گرفتن مراسم هم همین بود.