الان که دارم اینا رو می نویسم تو ماشین منتظر مردی نشستم که چند ماهی هست اسمش صفحه ی مشخصات همسر شناسناممو پر کرده. نیمه ی اسفند ماه بهش بله گفتم و اینچنین ناباورانه شد بخشی از من. برای من که فکر می کردم زندگی باید با یک عشق ناب و قشنگ شروع بشه همه چیز خیلی خیلی معمولی شروع شد؛ با مردی از یک خانواده سرشناس که اوایل هیچکدوم از ملاک های ظاهری مدنظرمو نداشت و من که سالها سختگیرانه همه ی پسرای دور و برمو رد کرده بودم ناباورانه خیلی راحت با اون سر سفره عقد نشستم. دلیل اینکه اومدم اینجا، این بود که بگم دختری که وقتی خواستگارش می گفت " خونه دو طبقه شخصی دارم" و اون مغرورانه می گفت" خب که چی؟ الان همه خونه دارن" حالا در به در دنبال اینه که آپارتمان کوچیک همسرشو با یه آپارتمان کمی بزرگتر عوض کنه تا شاید بتونه رسما زندگیشو شروع کنه و این یعنی زندگی همیشه اونجور که فکر می کنید یا اونجور که دوست دارید پیش نمی ره عزیزان(: شاید باید یاد بگیرم یه جاهایی کوتاه بیام یا راحت تر به زندگی نگاه کنم. هیچ چیز همیشه ایده آل ما نیست و نخواهد بود ولی شاید بتونه همینجوریش قشنگ باشه. این واقعیت زندگیه. باید نگاهمو عوض کنم وگرنه بهم سخت می گذره.